داستان تابستان…
گره زدیم نشدن ها را…
زنجیر کردیم نتوانستن ها را..
بافتیم و ساختیم ریسمانی بلند… یکی در دل دیگری
آموختیم که پیروزی و شکست در دل یکدیگر است،با شکست است که لذت پیروزی دوچندان می شود…
پایه زدیم در دل زنجیره، دانستیم که پایه های زندگی باید قرص و محکم باشدحتی اگر این پایه ها کوتاه باشد…
بارها بافتیم و شکافتیم…
فهمیدیم زندگی ارزش بارها تلاش را دارد، خراب کردن و ساختن است که از ما انسان کاملی می سازد…
پایه های بلند را محکم تر بافتیم و مصمم تر…
آموختیم گام های کوتاه است که مسیر و سرنوشت ما را می سازد…
با تلاش ساختیم آنچه را که آرزو می کردیم…
قدر ساخته ها، بافته ها و داشته هایمان را می دانیم زیرا زحمت داشتنش را کشیده ایم…
و در انتها آنچه برایمان ماند درک سخن مادربزرگ بود که…
نابرده رنج، گنج میسر نشود…